اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
اَلحَمدُ لله رَبِّ العالَمینَ وَ الصلوهُ وَ السَّلامُ عَلی أَشرَفِ الأَنبِیاءِ وَ أَقدَمِهِم، حَبیبِ قُلوبِنا وَ طَبیبِ نُفوسِنا، سَیّدِنا وَ مَولانا أَحمَد، أَبِی القاسِمِ مَحَمَّد. صَلَّی الله عَلَیه وَ عَلی أَهلِ بَیتِه المَعصُومِینَ، وَلا سِیَّما بَقِیَه الله فِی الأَرَضِین، عَجَّلَ اللهُ تَعالی فَرَجَه وَ جَعَلَنا مِن أَعوانِه وَ أَنصارِه وَ مِنَ الطالِبینَ لِثارِ جَدِّهِ وَ جَدَتِه وَ لَعنَهُ اللهِ عَلی أَعدائِهم أَجمَعینَ إِلی قِیامِ یَومِ الدّین
موضوع صحبت پیرامون آثار تکبر بود. در ابتدای جلسه به چند سؤال پاسخ میگوییم و سپس به ادامهی بحث میپردازیم.
سؤال اول، سلام نکردن به کودکان و تکبر
آیا اگر کسی به بچهها سلام نکند به این گمان که سلام کردن به آنها وقار انسان را کم میکند، نشانهی تکبراست؟
پاسخ
آری این یکی از نشانههای تکبر است و همانطور که بارها عرض کردهایم وقار و سنگینی همان هیبت است که در اثر دوری از کارهای پستی به وجود میآید که هیچ فایدهای ندارد و یا فایدهی آن کم است و وجاهت انسان را پایین میآورد در حالی که سلام کردن به کودکان جزو کارهای پست نیست.
سلام کردن نشانهی تواضع انسان است و گفتیم که انسان متواضع به هرکس که میرسد سلام میکند.
سؤال دوم،سوار شدن بر دوچرخه و تکبر
اگر کسی احساس کند که با سوار شدن بر دوچرخه، شخصیتش کم میشود، آیا نشان از تکبر شخص دارد؟
پاسخ
سوار شدن بر دوچرخه و یا کارهایی از این قبیل بستگی به شخص دارد. اگر کسی باشد که مردم سوار شدن بر دوچرخه را در شأنش نمیدانند و اگر سوار شود به او ایراد میگیرند، و درشئونات او نمیبینند، برای این شخص مشکل دارد. اما اگر کسی است که سالها دوچرخه سوار بوده و مردم هم ایرادی نمیگیرند اشکال ندارد. بنابراین کسی که این کار درشأنش نباشد و به این خاطر از آن خودداری کند، دچار تکبر نشده است مگر اینکه از روی خود بزرگ بینی باشد و این شخص خود را بالاتر از دیگران بداند.
سؤال سوم، بازگو کردن فضائل و تکبر
اگر انسان فضائل خود را در جمعی بازگو کند تا بهتر او را بشناسند، آیا نشانهی تکبر است.
پاسخ
این کار نشانهی تکبر نیست اما در مرز تکبر قرار دارد. چرا که در بازگو کردن مطالب ممکن است در ضمن اینکه خود را معرفی مینماید، خود را هم برتر بداند که در اینصورت دچار تکبر شده است. برای دوری از مرز سقوط، میتواند نام خود را در هنگام ذکر فضایل به زبان نیاورد و بگوید:" کسی را میشناسم که این خصوصیات را دارد" تا از شر نفس در امان بماند. سپس خود را ارزیابی کند و ببیند که آیا نفس او قانع شده و یا اینکه سرکشی میکند و میگوید:" خودت را هم معرفی مینمودی".
اینکار مانند نصیحت کردن است. انسان نصیحت کننده گاهی در ضمن اینکه میخواهد با نصیحت خود، دیگران را اصلاح کند، قصد دارد آنها را هم مرید خود نماید. این شخص میتواند برای آزمایش خود و تشخیص اینکه به دنبال مرید بازی است یا خیر، از این راه اقدام نماید که او را به شخص دیگری که بهتر از خودش میتواند مشورت دهد ارجاع نماید و به نفس خود مراجعه نموده و ببیند که آیا نفسش هنوز سرکشی دارد و به او میگوید:" که خودت مشورت بده"! و یا قانع میشود بر جای خود مینشیند.
به هر حال انسان بر نفس خویش بصیرت دارد و میتواند با رجوع به خود بفهمد که
آیا با گفتن فضائل، خود را از دیگران بالاتر میپندارد یا خیر.
سؤال چهارم،
علمای گذشته در زمانهای قدیم، نظرات مختلفی را برای مردم بازگو میکردند تا آنها خودشان یک نظر و جواب را انتخاب کنند. حتی در زمان ائمهعلیهم السلام هم همینطور بوده و آنها گاهی مردم را به قرآن ارجاع میدادند تا سؤال کننده خودش مطلب را استنباط نماید. به هر حال این روشِ تقلید که در زمان ما وجود دارد مردم را از تَفَقُه در دین بازداشته است و خوف آن میرود که بحثهای اعتقادی و اخلاقی هم تقلیدی شود.
پاسخ
این که فرمودند در قدیم نظر قطعی نمیدادهاند صحیح نیست. اگر از علما بپرسید در خواهید یافت که از صدر اسلام تابه حال نظرات قطعی داده میشده است. مثلا سید مرتضی رحمه الله صاحب رساله بودند و به سؤالات مردم هم جواب قطعی میدادند. نه اینکه چند جواب بدهند تا مقلد خودش یکی را انتخاب کند. به طور کلی جواب قطعی ندادن و اینکه مجتهد، مقلد را به فهم خودش ارجاع دهد خلاف دستور عقل به رجوع غیر متخصص به متخصص است.
اینکار بسان این است که بیماری از پزشک سؤال نماید و او پاسخ قطعی را به بیمار نگوید و چند پاسخ بدهد و او را در انتخاب جواب مخیر بگذارد. اصلا بیمار به پزشک مراجعه کرده بود تا از انتخاب غلط مصون بماند نه اینکه دوباره در شک و تردید واقع شود.
بنابراین اگر مجتهد در پاسخِ مقلد چند نظریه ارائه کند و مثلا بگوید:" شخص مسافر باید نمازها را کامل بخواند و روزه ها را هم بگیرد، و یا اینکه نماز را شکسته بخواند و روزه را هم نگیرد" و انتخاب با خودِ مقلد باشد. بالآخره مقلد چه باید انجام دهد و آیا اگر یکی را انتخاب نمود با فتوای مرجع خود تطابق دارد یا خیر؟ چرا که اگر عملش بر طبق فتوا نباشد باطل است.
بالاتر از این سیرهی خود ائمه علیهم السلام است که به مردم پاسخهای قطعی میدادهاند و حتی بالاتر از آن امام صادق علیه السلام در مقبولهی عمروبن حنظله به هر مجتهد جامع الشرایطی اجازهی قضاوت بین مردم را دادند اگر چه ممکن است تشخیص مجتهد بر خلاف نظر امام هم باشد اما امام نظر او را به عنوان یک متخصص دین میپذیرفتند. و مردم را سفارش مینمودند که در مرافعات خود به مجتهد رجوع نمایید و هرچه او گفت باید بپذیرید و عمل کنید.اگر مجتهد بخواهد به هر دو طرف دعوا بگوید:" ممکن است حق با شما باشد و خودتان مشکلتان را حل کنید" و حکم قطعی نمیکرد که مشکل حل نمیشد.
اما اینکه اهل بیت علیهم السلام یک شخص عامی را برای دریافت جوابش به استنباط از قرآن ارجاع داده باشند، کاملا اشتباه است بلکه گاهی کسانی که صاحب نظر و مجتهد در دین بودند از امام سؤالاتی مینمودند و امام آنها را به آیات قرآن ارجاع میدادند. اما عوام الناس را نه تنها به قرآن ارجاع نمیدادند بلکه در روایات فراوانی آنها را نهی از رجوع به قرآن و برداشت از آن مینمودند و اشخاصی را که بدون تخصص به استنباط از قرآن روی میآوردند به عذاب و سقوط در آتش جهنم وعده میدادند.
مذهب تشیع دارای آزاد ترین اندیشهها در حوزهی اعتقادات است و نظیر این آزادی در دنیا بی نظیر است. طلابی که در حوزههای علمیه هستند به خوبی از این آزادی اطلاع دارند. اساتید حوزهی علمیه در هنگام تدریس نظر خود را بیان کرده و طلاب آن ها را فرامیگیرند و بعد به بحث میگذارند و در اوج احترام و محبتی که نسبت به یکدیگر دارند ی از این آزادی اطلاع دارند. د زادی اطلاع دارند. د طلابی نظرات خو را در حضور استاد مطرح میکنند و اگر ایرادی را وارد بدانند بیان میکنند. استاد نیز نظرات آنها را شنیده و پاسخ میگوید.
این آزاداندیشی در حوزهی اعتقادات باعث افتخار ماست و ما خوشحالیم که دینِ ما، ما را به پیروی از دلیل دستور داده و فرموده هر کجا دلیل داشتید طبق آن عقاید خود را محکم کنید.
اما در مباحث اخلاقی نیز همچون عقاید تقلید راه ندارد لکن در مسائل فقهی، فقط بحث تعیین وظیفه مطرح بوده است و هر کجا که از اهل بیت علیهم السلام سؤال میشده آنها وظیفهی شخص را تعیین میکردند و یا آنان را به یکی از یارانشان که مجتهد بوده ارجاع میدادند. امام صادق علیه السلام به یکی از یاران خود میفرمودند:" من دوست دارم در مسجد بنشینی و برای مردم فتوی بدهی! امام علیه السلام از مردم عادی چنین کاری را درخواست نمیکردند بلکه از یک مجتهد میخواستند این چنین عمل کند. حال اگر شخصی بخواهد با سخنان خود مردم را مردد کرده و در شک بیندازد هیچ مشکلی حل نخواهد شد.
سؤال پنجم
فرمودید خندهی زیاد هیبت انسان را کم میکند در صورتی که در احوالات حضرت علی علیه السلام شنیده ایم ایشان بسیار اهل خنده بودند. این دو نکته چگونه قابل جمع است؟
پاسخ
آنچه در ذهن ما درباره خندهی زیاد وجود دارد در مورد حضرت امیر علیه السلام صادق نیست. در سیرهی عملی حضرت شوخی و مزاح وجود داشته اما در جای خود. مثلا اگر میدیدند کسی نگران است و با یک شوخی میتوان او را از نگرانی در آورد، شوخی مینمودند. اما این ذهنیت که شخصی در هر جلسهای که مینشیند با شوخی و مزاح جلسه را گرم میکند لایق شخص امام علیه السلام نیست. و اگر این عمل را به امام اول علیه السلام نسبت دادید باید به بقیهی اهل بیت علیهم السلامهم نسبت بدهید. امیرالمومنین علیه السلام هم در نهج البلاغه از مزاح زیاد نهی کرده و میفرمایند: با هر مزاح یک درجه از عقل انسان کم میشود. و این همان معنای تضعیف عقل است؛ چرا که کار خلاف عقل انجام داده است. اما اگر جایی برای شوخی و مزاح منشأ عقلایی داشته باشد، مزاحِ به جا بوده و کار صحیحی است.
از طرف دیگر خنده های امام علیه السلام به صورت تبسم بوده نه به سبک قهقههایی که ما در اطرافیان خود شاهد هستیم. در هنگام تبسم هم دندانهای حضرت نمایان نمیشد و در بعضی از موارد استثنایی، تاریخ نقل کرده که در این هنگام دندان های پیامبر یا امام علیهما السلام نمایان شد. اما هیچ گاه تاریخ ذکر نکرده که صدای خندهی ایشان را کسی شنیده باشد. بنابراین باید مراقب باشیم و ذهنیت های خود را در این مباحث داخل نکنیم.
سؤال ششم،رد احسان و تکبر
گاهی انسان غذایی را که در حلال و طیب بودنش شک دارد رد میکند و از طرفی یکی از آثار تکبر رد احسان است. آیا این برخورد از آثار تکبر است؟
پاسخ:
در این موارد انسان باید به خود مراجعه کند. گاهی هر دو علت در شخص وجود دارد و باعث میشود تا آن احسان را رد کند اما شیطان نمیگذارد که آن علت بد را شخص متوجه شود. یعنی از یک طرف چون شک دارد که آن غذا حلال است یا نه آن را رد میکند و از طرف دیگر تکبری که در او وجود دارد سبب میشود تا رد نماید. اما شیطان عمل او را برای خود خوب جلوه میدهد و او متوجه تکبر درون خود نمیشود.
و از این رو است که انسان باید به خود مراجعه کند( بَلِالْإِنْسانُعَلىنَفْسِهِبَصیرَةٌ )[1] و ببیند که آیا رد احسانی که انجام داد به خاطر آنست که خودش را بالاتر میداند یا نه؟
اما انسان میتواند خود را آزمایش بکند. اگر در طیب بودن غذایی واقعا شک دارد میتواند آن غذا را قبول کند اما خودش از آن استفاده نکند بلکه به دیگری واگذار کند تا او از آن غذا بهره ببرد. و برای آن شخص سوم شکی هم در پاک بودن غذا وجود ندارد. چرا که او از دست شما میگیرد و اطلاع از اصل ماجرا ندارد. انسان با این عمل میتواند خود را بیازماید و ببیند که آیا نفس او به این عمل قانع میشود یا نه.
سؤال هفتم، نصیحت به والدین و تکبر
آیا نصیحت کردن پدر و مادر جایز است. و از نشانههای تکبر به حساب میآید یا خیر؟
پاسخ
اگر نصیحت در واجبات و محرمات باشد و شرایط امر به معروف و نهی از منکر فراهم باشد، واجب خواهد بود و انسان حق ترک واجب را ندارد. اما در ضمن آن باید رعایت ادب و احترام را نسبت به والدین بنماید.
از طرفی در هر امر به معروفی ممکن است تکبر راه پیدا کند. اگر در هنگام امر به معروف انسان خود را بالاتر ببیند، تکبر در درون او رسوخ کرده است اما نه به آن معنا که بگوییم امر به معروف حتما باعث تکبر میشود بلکه هم ممکن است کنار امر به معروف تکبری باشد و هم ممکن است امر به معروف را انجام دهد بدون آنکه تکبر بورزد.
سؤال هفتم، بازگو کردن نعمت و فخر فروشی
اگر کسی به مقتضای آیهی« وَأَمَّابِنِعْمَةِرَبِّکَفَحَدِّثْ »[2] کمالات خود را برای دیگران نقل کند، فخرفروشی کرده است؟
جواب: این مورد هم از همان مباحث دوپهلوست. یعنی انسان با این عمل روی مرز حرکت کرده است. یعنی ممکن است هر دو نیت با هم مخلوط شده باشد. از یک طرف گمان میکند که به مضمون آیه عمل مینماید و نعمتهایی را که خدا به او داده است بازگو میکند اما از طرف دیگر در ضمن این عمل مسائل دیگری نیز ممکن است وجود داشته باشد. مثلا ممکن است، عجب باشد و یا از روی تکبر باشد. به همین خاطر انسان باید مراقب باشد تا در این دره ها واقع نشود.
از سوی دیگر، در معنای این آیه نظراتی مطرح است. زمانی نزد یکی از بزرگان بودم و ایشان مشغول بیان تشرف خود بود. به ایشان گفتم نزد بزرگان مرسوم است که تشرفاتشان را از زبان خود نقل نمیکنند مگر آنکه خود حضرت مایل بودند که در ضمن داستان شخص دیگری در صحنه حاضر باشد و تشرف را ببیند و جریان را نقل کند. نه آنکه خود شخص بخواهد تشرف خودش را از زبان خود نقل کند. اگرهم میخواستند در این زمینه اقدامی انجام دهند آن تشرف را مینوشته و وصیت میکردند که تا بعد از مرگ کسی آن را نبیند. و یا از واسطههایی که از جریان مطلع میشدند التزام میگرفتند که تا زمان حیات او داستان را برای کسی نقل نکنند. این مطالب را بیان کردم تا از ایشان دلیل اینکه بدون هیچ گونه تردیدی تشرف خود را نقل میکنند را جویا شوم. ایشان در پاسخ همین آیه شریفه را که میفرماید: « وَأَمَّابِنِعْمَةِرَبِّکَفَحَدِّثْ »[3] تلاوت کرد و افزود: دیگران مرام و مسلک باطل خود را تبلیغ میکنند چرا ما آنچه را که حق است تبلیغ نکنیم. بگذارید ما هم از امام زمان علیه السلام تبلیغ کنیم. و لذا مطلب خالی از شبهه نیست چرا که از یک طرف نعم الهی را بیان کرده و امام زمان علیه السلام را ترویج مینماید و در ضمن آن خودش را هم تروج میکند.
ادامهی آثار و مفاسد تکبر
ـ کمال حماقت تکبر است.
شخص باید نهایت حماقت را داشته باشد که تکبر بورزد.
ـ تکبر رذالت و پستی را در انسان آشکار میکند[4].
ـ تکبر ریشهی طغیان را در انسان تقویت میکند.[5]
ـ تکبر زیور شیطان است.
ـ تکبر مادر تمام عیب هاست.
ـ تکبر دام بزرگ شیطان است.[6]
شیطان هر کسی را در دامی میاندازد و بزرگیِ این دام نشان میدهد که مشتریهای زیادی دارد.
ـ قبیح ترین و زشت ترین خلق تکبر است. [7]
ـ بدترین اخلاق ها یا بدترین موجودات تکبر است.
ـ تکبر نطفه دشمنی را ایجاد میکند.
ـ تکبربرای همه ممنوع است
اگر خداوند تکبر را برای یکی از مخلوقات خود اجازه میداد آن اجازه به طور حتم به انبیاء میرسید. چرا که آنان صاحب تمام کمالات بودند.[8]
ـ متکبر مورد اهانت واقع میشود
از دیگر آثار تکبر این است که انسان های پستی که کبر میورزند مورد توهین دیگران واقع میشوند.[9]
انسانهای دیگری که اعمال متکبر را میبینند هیچگاه آن اعمال را خوب نمیدانند. و چه بسا گاهی مورد اتهام دیگران هم واقع میشود.
ـ سم کشنده
تکبر همچون سمی که انسان را میکشد، در وجود انسان رسوخ کرده و تمام وجودش را میگیرد.
عوامل تکبر
بحث دیگری که باید به بررسی آن بپردازیم، عوامل تکبر است. دانستن این عوامل موجب میشود تا انسان بتواند به مبارزهی با آنها پرداخته و ریشهای تکبر را در وجود خودش بخشکاند.
هرگاه عامل در وجود انسان از بین رفت معلول نیز به تبع آن از بین میرود. مانند پزشکی که برای از بین رفتن بیماری، دارویی را تجویز میکند که ریشه و عامل بیماری را بخشکاند تا در نتیجه بیماری هم از بین برود.
مقدمهی بحث
در مورد عامل تکبر، بسیاری از علما مطلبی را در کتابهای اخلاقی خود ذکر نمودهاند که با دقت در موضوع هیچ مبنای درستی برای آن نمییابیم.[10]
در تعریف کبر بیان نمودیم که نوعی بزرگ بینی نفس است که انسان خود را از دیگران بالاتر دیده و در اثر آن کارهای متکبرانه از او سر میزند.
بسیاری از علما عامل آنرا منحصر در صفت رذیلهی « عُجب » دانسته اند یعنی معتقد اند که شخص متکبر در ابتدای امر دچار خودبینی شده و سپس در ادامهی آن به تکبر دچار میشود.
تعریف عجب
برای واضحتر شدن مطلب، به تعریف عجب اشارهای مینماییم.
منظور از عجب این است که انسان نعمت و کمالی را در خود ببیند و خودش را در دستیابی به آن مستقل بداند. یعنی معتقد است که خودش با تلاش و زحمت این کمالات را پیدا کرده است و خدای متعال را در آن دخیل نمیداند. مثلا میگوید خودم ساعت را کوک نمودم و برای نماز شب بیدار شدم و یا زور بازو را خودم به دست آوردم و بعد هم از کار خودش تعجب کرده و میگوید سنگ تمام گذاشتم.
پس عجب، « اِعجابُ المرءِ بنَفسِه » است یعنی شخص از کمالات خودش متعجب میشود.
رد عامل بودن عجب برای تکبر
با توجه به آنچه بیان شد، اگر عامل تکبر عجب باشد باید هروقت شخصی عجب پیدا کند تکبر هم داشته باشد. زیرا هیچگاه معلول از علت تخلف نمیکند. مثلا آتش علت برای حرارت است و اگر جایی آتش محقق شد حتما حرارت هم به دنبال آن خواهد بود.
اما با بررسی مسئله در مییابیم که عجب اینچنین نیست. به این بیان که گاهی صفت عجب در انسان وجود دارد اما تکبر در وجودش نیست یعنی خود را از دیگران بالاتر نمیداند. و گاهی هم بالعکس است یعنی کسی به رذیلهی تکبر مبتلا شده است اما عجب ندارد. و به اصطلاح منطقی بین آن دو عموم و خصوص من وجه است. همین نکته کفایت میکند که اثبات کنیم بین این دو رابطهی علت و معلولی نیست زیرا اگر عجب علت تکبر بود به هیج وجه از آن جدا نمیشد.
مثال
کسی را فرض کنید که صفت خوبی را دارد و دچار عجب شده است یعنی خود را در تحصیل این کمال مستقل از خدا میداند. اما همین شخص در ارتباط با دیگران هیچگاه خود را بالاتر نمیداند چون یا معتقد است دیگران هم آن صفت را دارند و یا آنها را در ردیف خود میداند و یا بالاتر از خود. این شخص عجب به نفس دارد اما چون خود را از دیگران برتر نمیداند انسان متکبری نیست. در واقع عجب در ارتباط انسان با خالق خود وجود دارد یعنی انسانی که عجب دارد خود را از خدا مستقل میداند. اما تکبر در رابطهی انسان با مخلوقات پیدا میشود.
کسی که به داشتن صفتی عجب دارد خدا را در داشتن آن صفت دخیل نمیداند. اما آیا این باعث میشود که اگر کسی را دید خود را از او بالاتر دانسته و دیگری را کوچک بشمارد؟ خیر اینگونه نیست و این دو به یکدیگر ارتباطی ندارند.
گاهی هم میشود که کسی عجب نداشته باشد یعنی نعمت و کمال خود را از جانب خدا میداند اما ممکن است در مقایسهی با دیگران خود را از آنها بالاتر بداند. نشانهی اینکه این شخص عجب ندارد این است که هم از خدای متعال تشکر میکند و هم از او میخواهد که این نعمت را در وجودش زیاد نماید. پس اگر عجب داشتن تنها عامل تکبر باشد، هنگامی که عجب در وجود کسی نباشد تکبر نیز نباید در وجودش قرار گیرد در حالی که اینگونه نیست.
بنابراین سه قسم برای انسان متصور است. یکی اینکه عجب باشد اما تکبر نباشد. دوم اینکه تکبر باشد اما عجب نباشد. و قسم سوم اینکه هم عجب باشد و هم تکبر یعنی هم خود را در داشتن صفات خوب مستقل از خدا میداند و هم دیگران را تحقیر نموده و گمان میکند که از آنها بالاتر است.
پس صِرف اینکه عجب و تکبر در موردی با هم جمع شوند دلیل بر این نیست که یکی عامل دیگری است.
البته ما قبول داریم که غالب کسانی که عجب دارند به تکبر هم مبتلا هستند و غالب کسانی که عجب ندارند تکبر هم ندارند اما غالب بودن تقارن این دو دلیل بر این نیست که یکی عامل دیگری باشد. زیرا اگر عجب تنها عامل تکبر بود هیچگاه از یکدیگر جدا نمیشدند.
پس نه تنها بین آنها رابطهی علت و معلول وجود ندارد بلکه هیچ ارتباطی به هم ندارند و یکی مربوط به ارتباط مخلوق با خدا و دیگری مربوط به ارتباط مخلوق با مخلوقی دیگر است.
از دیگر تفاوتهای تکبر با عجب این است که انسانی که تنها باشد و هیچ شخص دیگری در کنارش وجود نداشته باشد ممکن است به عجب دچار شود اما در تکبر حتما باید شخص خود را از دیگران بالاتر دانسته و برتر از آنها بداند.
از دیگر مباحثی که در کتب اخلاقی ذکر شده است این است که صفتهای، کینه، غضب، حسد، و ریا از عوامل تکبرند. یعنی اگر گاهی عصبانیت باعث میشود که شخص خود را از دیگران بالاتر بداند.
اما ظاهرا اینگونه نیست بلکه تکبر عاملی برای این صفات است. یعنی اول انسان خود را بالاتر میداند و سپس از کمالی که دیگران دارند و با این کمال بر این شخص پیشی میگیرند عصبانی میشود. نه اینکه عصبانیت موجب تکبر شود.
یا اینکه در ابتدای امر انسان تکبر دارد و به همین خاطر با ریا نمودن قصد دارد خود را بالاتر از دیگران جلوه دهد. مثلا شخص متکبر به خاطر تکبری که دارد از علم دیگران استفاده نمیکند و لذا بی سواد میماند اما برای اینکه بی سوادی خود را جبران کند به ریا نمودن رو میآورد.
در مورد حسادت نیز همینطور است. یعنی انسان متکبر چون خود را بالاتر از دیگران میداند سعی مینماید انسان دیگری را که نعمت پیدا کرده است نفرین نماید تا نعمت از او گرفته شود و یا اینکه آبرویش را میبرد تا او را از کمال بیاندازد.
نکتهی دقیق و قابل توجه این است که استثنایی در این مطلب وجود دارد. به این بیان که گاهی انسان به کمالات و صفات دیگران غضب میکند و در برخی از موارد به خود اشخاص کبر میورزد.
در مثالهای قبلی گفتیم که انسان متکبر کمالی را در دیگری میبیند و به خاطر اینکه گمان میکند آن شخص با آن صفت کمالی از او بالاتر میرود، از او عصبانی میشود. در این مثال اگر انسان خود را متکبر نداند به راحتی عصبانی نمیشود.
صورت دوم این است که انسان از کمال دیگران غضبناک نشود بلکه از از خود آنها ناراحت و خشمگین گردد. یعنی قبلا آن شخص ضرری را به من وارد نموده، آبرویم را برده، مالم را گرفته و یا به من توهین کرده است و شخص از او بسیار عصبانی است. در اینصورت ممکن است این عصبانیت مرا به تکبر در برابر او وا دارد یعنی هرگاه او را میبینم برای اینکه خود را زیر دست او نشان ندهم و او را تحقیر کنم و همانطور که به من ضرر وارد کرده است به او ضرر برسانم، با تکبر با او برخورد مینمایم. در اینجا میتوان گفت که غضب موجب تکبر شده است. اما در مورد صفات، انسان متکبر اول کبر میورزد و سپس از کمالات دیگران ناراحت میشود.
انشاء الله در جلسهی آینده به توضیح بیشتری در این مورد میپردازیم.
والسلام علیکم و رحمه الله
[1]. سوره قیامة/14
[5].« احذر الکبر فإنه رأس الطغیان و معصیة الرحمن » غررالحکم/ص 309/7122
[6] . وَ قَالَ علیه السلام:« الْکِبْرُ مَصْیَدَةُ إِبْلِیسَ الْعُظْمَى » مستدرکالوسائل/ج12 /ص28
[7]. شر الخلائق [الأخلاق] الکبر غررالحکم/309 7129
[8] . وَ قَالَ علیه السلام:« لَوْ رَخَّصَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ فِی الْکِبْرِ لِأَحَدٍ مِنَ الْخَلْقِ لَرَخَّصَ فِیهِ لِأَنْبِیَائِهِ لَکِنَّهُ کَرَّهَ إِلَیْهِمُ التَّکَبُّرَ وَ رَضِیَ لَهُمُ التَّوَاضُعَ »مستدرکالوسائل/ج12/ص 29
[9].« لا یزکو عمل متجبر» غررالحکم/310 /7169
[10].( با دقت در منابع درمییابیم که شخصی این مطلب را چند صد سال پیش بیان نموده و پس از او هم بسیاری از بزرگان از جمله علامهی مجلسی رحمه الله در بحارالانوار آنرا ذکر نموده اند)