اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

    بسم الله الرحمن الرحیم

    اَلحَمدُ لله رَبِّ العالَمینَ وَ الصلوهُ وَ السَّلامُ عَلی أَشرَفِ الأَنبِیاءِ وَ أَقدَمِهِم، حَبیبِ قُلوبِنا وَ طَبیبِ نُفوسِنا، سَیّدِنا وَ مَولانا أَحمَد، أَبِی القاسِمِ مَحَمَّد. صَلَّی الله عَلَیه وَ عَلی أَهلِ بَیتِه المَعصُومِینَ، وَلا سِیَّما بَقِیَه الله فِی الأَرَضِین، عَجَّلَ اللهُ تَعالی فَرَجَه وَ جَعَلَنا مِن أَعوانِه وَ أَنصارِه وَ مِنَ الطالِبینَ لِثارِ جَدِّهِ وَ جَدَتِه وَ لَعنَهُ اللهِ عَلی أَعدائِهم أَجمَعینَ إِلی قِیامِ یَومِ الدّین

    قبل از ورود به بحث به تعدادی از سؤالات پاسخ می­دهیم.

    پرسش و پاسخ   

    سؤال اول، نبود پیامبر و تکامل عقل

    وجود نداشتن پیامبری در زمان ما که دین را تبلیغ نماید نشانه­ی تکامل عقل بشر است. بنابراین محور اصلی عقل است و اگر قرآن و احادیث هم بر خلاف عقل باشد پی به غلط بودن آن می­بریم.

    پاسخ

    خاتمیت پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم به خاطر تکامل عقل بشر نبوده است که بگوییم خدای متعال وقتی دید عقل بشر کامل شد دیگر پیامبری نفرستاد. بلکه پیامبر اسلام به این دلیل خاتم الانبیاء بودند که تمام احکام دین را بیان فرموده بودند و دیگر چیزی نمانده بود که پیامبر بعدی بخواهد آن­را برای مردم بازگو کند.

    اما هر کدام از انبیای گذشته مقداری از احکام دین را بنا به مصلحت و مقتضای زمان برای مردم بیان کردند تا اینکه نوبت به پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم رسید. در زمان آخرین پیامبر بود که دین اسلام کامل شد.

    پس نبود پیامبر ارتباطی با تکامل عقل انسان ندارد. به هر حال عقل انسان بسیار ناقص است و برای همین است که بسیاری از احکام شرعی ما تعبدی است و هنوز عقل دلیل آنها را نمی­داند.

    اگر شبهات  اعتقادی ما به راحتی حل می­شود به خاطر بهره گیری عقل از     اهل بیت علیهم السلام است.  مثلا در بحث جبر و اختیار که از مهمترین مباحث کلامی است، حدیث لا جبر و لا تفویض مشکل ما را حل نموده است و اگر ما سال­های سال هم فکر می­کردیم نمی­توانستیم آنرا حل نماییم.

    برای همین، کسانی که از مکتب اهل بیت علیهم السلام دورند نتوانسته­اند مشکلات اعتقادی خود را برطرف کنند و حتی اهل تسنن نیز که با امامان ما در ارتباط بودند از فیض بسیاری از علوم بی بهره اند تا چه رسد به یهودی­ها و مسیحی­ها.

    به گفته­ی مرحوم شهید آیت الله مطهری، اهل تسنن که با مسلمانان بیشترین ارتباط را هم داشته­اند تا ده قرن متوجه نشدند که مسئله­ی مهم جبر و تفویض توسط شیعیان حل و فصل شده است.

    اما اینکه فرمودید در تعارض بین عقل و احادیث و آیات قرآن، نظر عقل حاکم است و فرموده­ی خدای متعال و اهل بیت علیهم السلام را رها می­کنیم، اصلا درست نیست بلکه عقل ما بسیار ناقص است و دستش از درک بسیاری از معارف کوتاه است.

      سؤال دوم، تأیید عقل توسط قرآن و بی نیازی از تقلید

    در جای جای قرآن کریم خدای متعال انسان را به تفکر و تدبر امر می­نماید. پس باید به آنها مراجعه نمود اما مرجع رد و تأیید آنها عقل است و با وجود عقل نیازی به تقلید نیست.

    پاسخ

    خدای متعال تفکر بر روی آیات را به چه کسانی توصیه می­نماید؟ آیا کسانی که اصلا معنای آن­را نمی­فهمند می­توانند در آیات قرآن تفکر نمایند؟! مثلا آیا کسی که زبان انگلیسی بلد نیست آیا می­تواند در معنای یک جمله تفکر نماید؟!

    پس کسی می­تواند در قرآن تفکر نماید که آن­را بفهمد و عقل بسیاری از   انسان­ها قادر به فهم قرآن نیست.

    و اینکه فرمودید انسان باید به قرآن مراجعه نماید این هم جمله­ی اشتباهی است. قرآن کریم برای هدایت همه­ی انسان­ها آمده است اما برای فهم همه­ی آنها نیامده است و مردم به بهانه­ی اینکه قرآن برای هدایت آنها آمده است حق ندارد به آن مراجعه نموده و از آیات استنباط کند.

    اینکار مانند علم پزشکی است که برای استفاده­ی همه­ی انسان­ها آمده است اما برای فهم همه­ی مردم نیست و عده­ی کمی می­توانند از تخصص­های آن آگاهی پیدا کنند. بقیه­ی مردم هم باید برای بهره مند شده از علم پزشکی به متخصصین آن مراجعه نمایند نه اینکه مستقیما به خود منابع رجوع کنند.

    پس انسان­هایی که کارشناس علوم دینی هستند و در علوم حوزوی تخصص دارند می­توانند از قرآن استفاده نموده و دیگران را هم به فیض برسانند اما کسانی که بهره­ای از این علوم نبرده­اند اگر چه در تمام علوم دیگر هم تخصص داشته باشند باز هم حق ندارند به آیات و احادیث مراجعه نموده و از آن استنباط نمایند.

     تنها راه برای غیر متخصصان دینی، رجوع به عالمان و صاحب نظران است. اگر کسی با مراجعه­ی به صاحب نظر، از معنای آیات اطلاع پیدا نمود می­تواند بر روی چگونگی عمل به آن تفکر نماید تا وظیفه­اش را خوب درک کند اما حق هیچگونه برداشتی از آیات ندارد و نمی­تواند با کنار هم گذاشتن آیات مطلبی را استخراج نماید.

    در قسمت آخر سؤال فرموده­اند که چون عقل در وجود انسان قرار دارد پس دیگر به تقلید نیازی نیست.

    این مطلب نیز اشتباه است. انسانی که در زمینه­ای تخصص ندارد باید به حکم عقل خویش به متخصص مراجعه نماید و این قاعده در تمام موضوعات زندگی  لازم الاجرا است. عقلای عالم نیز با اینکه اشتباه کردن متخصص را  احتمال می­دهند و می­دانند که تا 10% احتمال دارد متخصص هم اشتباه تشخیص دهد اما 100% حکم او را لازم الاتباع می­دانند.

    فقیهی هم که در مسائل دینی نظر می­دهد آنچه با تخصص خود از منابع دینی برداشت می­نماید را برای مقلدینش بازگو می­کند اگر چه احتمال دارد حکم واقعی چیز دیگری باشد. اما با وجود این احتمال باز هم وظیفه­ی انسان عمل نمودن 100% به دستور مجتهد است.

    [ بنابراین انسان­ها طبق قانون رجوع غیر متخصص به متخصص در تمام مسائلی که نیاز به تخصص دارد باید به کارشناس مراجعه نمایند و همینطور که انسان   نمی­تواند دیگر مسائل تخصصی را با عقل خود بفهمد و مثلا در ساختن ساختمان، مداوا نمودن بیمار، تعمیر وسایل زندگی و در هر کاری که نیاز به نظر کارشناس داشته باشد باید به کارشناس آن فن مراجعه نماید، در مسائل دین هم باید به مرجع تقلید رجوع نماید. و همانطور که نظر تمام کارشناسان را در تمام زمینه­ها بدون چون و چرا می­پذیرد، باید نظر کارشناس دین و مجتهد را نیز بدون چون و چرا بپذیرد.]

    سؤال سوم، برخورد متکبرانه پدر و مادر

    سؤال: وظیفه­ی ما در زمانی که پدر و مادر متکبرانه رفتار می­کنند چیست؟

    جواب: سوال بسیار زیبایی است. از یک سو اولاد موظف هستند که در مقابل والدین خود برخورد متواضعانه داشته باشند و از سوی دیگر اگر پدر و مادر تکبر می­ورزند اولاد وظیفه دارند که به اصلاح آنها مبادرت کنند و اصلاح والدین آن است که فرزندان در مقابل آنها به تکبر روی بیاورند.

    امر مشکلی است و چون برای این بحث روایتی در دست نیست از قبیل مباحث دوران امر بین محذورین می­شود. و به همین خاطر جواب را به صورت احتمال بیان می­کنیم.

    چرا که این بحث تا به حال توسط کسی نیز مطرح نشده است تا آن را بخواهیم مطرح کنیم.

    شاید این چنین بتوان پاسخ داد که: اگر تکبر پدر و مادر در واجبات و محرمات است یعنی کار واجبی را ترک می­کنند و یا عمل حرامی را مرتکب می­شوند، وظیفه­ی اولاد، امر به معروف و نهی از منکر است البته با رعایت شرایط چهار گانه امر به معروف و نهی از منکر(احتمال تأثیر، امنیت برای شخص آمر یا ناهی، تکرار ،دانستن مسئله). مثلا پدر خمس اموال خود را نمی­دهد و یا از ماهواره استفاده    می­کند. این موارد چون از مصادیق بحث امر به معروف و نهی از منکر است نسبت به آن دستور قطعی داریم که اولاد وظیفه اش امر به معروف یا نهی از منکر است(البته با رعایت شرایط). او باید به پدر خود امر کند که خمس مالت را پرداخت کن و یا فلان عمل حرام را انجام نده. گاهی لازمه­ی  انجام وظیفه امر به معروف و نهی از منکر آنست که فرزند در مقابل والدین خود تکبر بورزد چرا که اگر او تکبر بورزد آنها اصلاح خواهند شد. در این مورد چون واجب است باید اقدام بکند مثلا غذای پدرش را تحقیر کند و بگوید که چون این مال حرامی است من از آن استفاده نمی­کنم. و با حالت متکبرانه ای زیر بار غذا خوردن در داخل منزل نرود البته در صورتی که می­داند با این برخورد او والدین به فکر تغییر مرام خود می­افتند.

    البته همیشه این چنین نیست، بلکه گاهی ممکن است تکبر والدین در مباحث اخلاقیِ خوب و بد باشد نه در واجبات و محرمات. مثلا پدر خانواده واجبات خود را انجام می-دهد و محرمات را هم ترک می­کند اما از نظر اخلاقی متصف به صفت بخل است و سخاوت ندارد. اینجا دوران بین محذورین است و موردی باید بررسی بشود که آیا می­توان از تنقیح مناط استفاده کرد یا نه؟ یعنی به ملاک آن اخلاق بدی که در پدر وجود دارد توجه کنیم و آن را به تکبر مقایسه کنیم و ببینیم که کدام قوی­تر است.  آن رذیله­ی اخلاقی که در پدر وجود دارد ضرر بیشتری به همراه دارد و یا تکبری که از فرزند صادر می­شود.

    تردید ما نیز از همین جا نشأت می­گیرد و به طور قطع نمی­توان جواب مسئله را بیان کرد. از این روی باید بحث به صورت موردی مطرح شود و هر کسی که برایش از این موارد اتفاق افتاده در همان مورد به عالم دین مراجعه کند تا مسئله به صورت واضح تر بیان شود.

    اما در همین حال، وظیفه­ی احسان به والدین که از جمله وظایف فرزندان     می­باشد همچنان پای برجاست. از این روی فرزندان نیز باید هنگامی که قصد اصلاح والدین خود را دارند، احسان به آنها را فراموش نکنند.

    در احوالات آیت الله مرعشی

     در احوالات مرحوم آیت الله العظمی مرعشی نجفی نقل می­کنند:

    زمانی که ایشان در نجف مشغول به تحصیل بودند پدر و مادر ایشان هم در آنجا سکونت داشتند. روزی مادر آیت الله مرعشی سفره­ی غذا را پهن­ می­کنند و به ایشان می­گویند: برو و پدرت را صدا بزن تا بر سر سفره بیایند. هنگامی که ایشان برای صدا زدان پدر می­روند می­بینند پدر خواب هستند و به همین خاطر مردد   می­شوند از یک طرف دستور مادر بود که ایشان را صدا بزنند و می­خواستند آن­را اطاعت کنند و از طرف دیگر بیدار کردن پدر باعث اذیت ایشان می­شد و ایشان نمی­خواست پدر خود را اذیت کند. در عالم کودکی کمی مردد می­شوند و بعد به ذهنشان می­رسد که این گونه عمل کنند.  پایین پای پدر خود می­نشینند و آرام آرام کف پای پدر خود را می­بوسند و پدر ایشان به آهستگی از خواب بیدار می­شوند و می­گویند: شهاب الدین شما هستید؟ می­گویند: بله، مادر می­گوید غذا آماده است تشریف بیاورید. هنگامی که پدر می­بینند که او این چنین رعایت ادب را کرده و هم فرمان مادر را شنیده و هم پدر را به روشی صدا زده که اذیت نشوند، در حق او دعا می­کنند و می­گویند: خداوند عزت شما را زیاد بکند و شما را از خادمین دین قرار بدهد.

    آیت الله مرعشی نیز زمانی که در حد مرجعیت رشد کرده بودند از این دعای پدر خود یاد می­کردند و می­فرمودند : من هر چه دارم  از همان یک دعای پدرم دارم و از همان زمان دیگر وضع من عوض شد.

    تحلیل نظر علما در مورد عوامل تکبر

    مطلبی را که بسیاری از علما در کتاب­های اخلاقی خود ذکر نموده­اند این است که تکبر دو قسم است، تکبر ظاهری و تکبر باطنی.

    عامل تکبر باطنی عُجب، و چهار صفت حسد، غضب، حِقد ( کینه ) و ریا را  به عنوان عوامل تکبر ظاهری بیان کرده­اند.

     

     

    اشکال اول

    تفاوت گذاشتن بین تکبر ظاهری و تکبر باطنی درست نیست. زیرا بسیار واضح است که عامل رفتار های متکبرانه­ی انسان، تکبر درونی اوست.

    مانند کسی که درونش ترس وجود دارد و این ترس درونی منجر می­شود تا در ظاهر نیز رفتارهای انسان­های ترسو از او سر بزند. مثلا در مقابله با یک حیوان و یا در هنگام قرار گرفتن در تاریکی می­ترسد. با این بیان چگونه می­شود گفت عامل ترس درونی یک چیز، و عامل ترس ظاهری چیز دیگری است؟! واضح است که این نظریه اشتباه است. بلکه انسان باید بداند که رفتار­های متکبرانه­ی ظاهری معلول تکبر درونی است و باید برای تکبر درونی خود به دنبال عامل باشد. بنابراین ایراد اولی که به این کلام وارد است این است که رفتار ظاهری انسان معلول صفات درونی اوست و اگر صفات درونی شخص خوب باشد رفتار ظاهری هم خوب، و اگر صفات درونی او بد باشد رفتار ظاهری هم بد است و نمی­توان برای رفتار ظاهری عاملی غیر از روحیه­ی درونی پیدا نمود.

    اشکال دوم

    ایراد دومی که به کلام آقایان وارد می­شود این است که صفاتی را که به عنوان عامل تکبر ظاهری نام بردید نه تنها از عوامل تکبر نیست بلکه تکبر عامل ایجاد آنها است. مثلا وقتی صفت حسادت را بررسی می­نماییم در می­یابیم که نه تنها حسادت عاملِ تکبر نیست بلکه معلول تکبر نیز می­باشد. یعنی انسان متکبر گاهی برای اینکه خود را از دیگران بالاتر می­داند و دیگران را کوچک می­شمرد،

    وقتی نعمتی را در شخصی می­بیند خواهان زوال آن نعمت می­باشد تا مبادا با این نعمت از او بالاتر رود.

    در مورد غضب نیز چنین است. یعنی انسان متکبر، اگر دید کسی را که از خود پایین تر می­دانسته صفت خوبی دارد ناراحت و عصبانی می­شود که مبادا آن شخص با آن صفت خوب از شخص متکبر برتری یابد.

    در واقع غضب اگر در دل انسان ماند و به مرحله­ی ظاهری نرسید، در علم اخلاق به آن کینه گویند. . اگر از درون به ظاهر سرایت نمود غضب نام می­گیرد. و همه­ی اینها نتیجه­ی تکبر است.

    صفت ریا هم همینطور است. انسان متکبری که خود را بالاتر از دیگران       می­پندارد گاهی به ریا کاری روی می­آورد یعنی اعمالی را از خود بروز می­دهد تا دیگران او را خوب بدانند. پس ریا نیز از عوامل تکبر نیست بلکه تکبر انسان موجب ریا می­شود.

    نکته­ی مهم

    در مورد تکبر باید بین دو حالت تفاوت قائل شد. یعنی باید فرق بگذاری بین شخصی که صفات خوبی دارد و بین کسی که صفات بد دارد. به عبارت دیگر اگر شخصی که نسبت به او تکبر دارم، صفات خوبی داشته باشد اول من تکبر پیدا    می­کنم و سپس از او ناراحت می­شوم. در این صورت تکبر عاملی برای غضب، حسادت، کینه و ریا است. چون شخص خود را از او بالاتر می­بیند و برای همین از او ناراحت می­شود. و یا به ریا کاری روی می­آورد. و یا حسادت می­ورزد.

    اما در جایی که طرف مقابل انسان صفات بدی داشته باشد و شخص متکبر را نیز متضرر کرده باشد، تفاوت می­کند.

    مثلا کسی ممکن است آبروی مرا برده باشد و یا مالی را از من غصب نموده باشد و من به خاطر ضررهایی که متحمل شده ام اول به او غضب می­کنم، و سپس به کبر ورزیدن روی می­آورم. مثلا به او بی احترامی­ می­کنم و یا رفت و آمدم را قطع می­نمایم. به او سلام نمی­کنم و با اینگونه کارها قصد تحقیر او را دارم.

    پس در این صورت غضب عامل تکبر است نه تکبر عامل غضب. اما در صورتیکه کسی به من ظلم نکرده باشد و من صفات خوبی از او دیده باشم، تکبر عامل غضب می­شود.

        ریشه­های تکبر

    1ـ عجب

    در بحث­های گذشته اشاره نمودیم که بسیاری از علما عجب را عامل تکبر دانسته­اند و اشکال این کلام را نیز مطرح نمودیم.

    نکته­ای که در اینجا باید اشاره شود این است که علت با ظرف تفاوت می­کند و عجب علت برای تکبر نیست اما ظرف تکبر هست.

    در جلسه­ی گذشته در این بحث که عجب علت تکبر نیست عرض نمودیم که در برخی از موارد عجب هست اما تکبر نیست. در بعضی از موارد تکبر هست اما عجب وجود ندارد. و در بعضی از موارد هم هر دو باهم تقارن دارند.

    معمولا انسانهایی که به عجب دچار شده­اند،  به تکبر نیز آلوده می­شوند و به عبارت دیگر انسان در ظرف عجب به تکبر آلوده می­شود.

    انسان متکبر کسی بود که کمالاتی را در خود می­دید و دیگران را به خاطر آن کمالات پایین تر دانسته و خود را بالاتر می­داند. شخص متکبر همیشه باید کمالی را در خود ببیند و سپس با آن تکبر بورزد. دیدن کمال در ظرف عجب وجود دارد. انسانی که به عجب مبتلا می­شد خود را در داشتن کمالات مستقل از خدا می­دانست. این عجب ممکن است در مرحله­ی بعدی شخص را به تکبر بکشاند و یا اینکه به همان حالت بماند و به تکبر منجر نشود. 

    مثلا شخصی نماز شب می­خواند و خود را در این کار خیر مستقل می­داند که به این حالت عجب گویند. همین شخص ممکن است خود را با دیگران مقایسه نکند و در همین مرحله باقی بماند. و یا این که در مقام مقایسه برآمده و خود را با کسی که نماز شب نمی­خواند مقایسه نموده و بالاتر از او می­داند. در این صورت تکبر از دل عجب بیرون می­آید.

     این شخص نمی­توانست خارج از ظرف عجب، به تکبر برسد. یعنی اگر نماز شب نمی­خواند خود را نیز مستقل نمی­دید و در مقایسه با دیگران هم بر نمی­آمد.

    بنابراین عجب عامل تکبر نیست چون ممکن است شخص عجب داشته باشد اما تکبر نداشته باشد. ولی عجب زمینه ساز تکبر است.

      مثلا فرزندی را تصور کنید که پدر و مادر او سرطان دارند. این فرزند  زمینه­ی رشد سرطان را در وجودش دارد اما اینطور نیست که بیماری والدین علت برای بیماری فرزند باشد زیرا بسیاری از افراد هستند که پدر و مادرشان سرطان دارند اما خود آنها سالم­اند.پس والدین ظرف و مقتضای بیماری هستند اما علت نیستند. همین شخص ممکن است در سن کهولت دچار سرطان شود. پزشک معالجه کننده نیز از او سراغ می­گیرد که آیا پدر یا مادر شما سرطان نداشته­اند. فرزند نیز پاسخ مثبت می­دهد. در واقع پزشک قصد دارد با این سؤال بیماری شخص را ریشه یابی کند.

      تفّرد در کمال

    نکته­ی دیگر این است که انسانی که عجب دارد گاهی در ظرف آماده­ی عجب به تکبر آلوده می­شود اما به خاطر تفرد در کمال. به عبارت دیگر شخصی که عجب دارد و کمالی را در خود یافته است هنگامی که می­بیند دیگری هم این کمال را به دست آورده، به خاطر حب نفسی که دارد دوست دارد خودش به تنهایی این کمال را داشته باشد و نمی­پسندد که دیگری در آن شریک باشد.

    از این رو به تکبر کشیده می­شود و دوست دارد دیگران از او پایین تر باشند. به این حالت تفرّد در کمال گویند. مانند کسی که شاگرد اول کلاس است و یکی دیگر از دوستانش را می­بیند که به او نزدیک شده است. او چون دوست دارد خودش به تنهایی شاگرد ممتاز کلاس باشد و دیگران در مرتبه­ی پایین تری قرار گیرند به آنها کبر می­ورزد. این حالت بزرگترین سرطان روحی است.

    پس کسی که کمالی را در خود می­بیند اگر از خود مراقبت نکند حب نفس او را به این سمت می­کشاند که در این صفت تک باشد و لازمه­ی تک بودن این است که دیگران را پایین بکشد و خود را بالا بیاورد. لذا دچار تکبر می­شود.

    اگر کسی عجب را از خودش دور نمود و دانست که هر چه دارد از خدای متعال است و از خدای مهربان عذرخواهی کند، کبر را نیز از خود دور نموده است. چون کمالی برای خود ندیده است تا به خود بزرگ بینی مبتلا شود. پس صفت عجب زمینه ساز تکبر می­شود و کسی که خود را صاحب کمالی نداند از تکبر هم دور می­شود.

    امیر المومنین علیه السلام در  روایتی می­فرمایند:«...وَ طَلَبْتُ الْخُضُوعَ فَمَا وَجَدْتُ إِلَّا بِقَبُولِ الْحَقِّ...»[1] یعنی: به دنبال خضوع بودم و می­خواستم خاضع باشم.

     دیدم تمام خضوع به این است که که هر کجا حق را دیدم بپذیرم و بعد در ادامه فرمودند:« اقْبَلُوا الْحَقَّ فَإِنَّ قَبُولَ الْحَقِّ یُبْعِدُ مِنَ الْکِبْر...» هرکجا حق را دیدید بپذیرد که پذیرش حق شما را از تکبر دور می­سازد. آنچه با دیدن این روایت به ذهنم منتقل شد این نکته بود که: ریشه­ی تکبر در نپذیرفتن حق است. انسان متکبر خودش را بالاتر از حق می­داند. مثلا در پذیرش دین و احکام آن عجب سراغ او می­آید هنگامی که به خودش مراجعه می­کند با داشتن عقل خود را از دین و مراجعه­ی به آیات و روایات بی­نیاز می­داند و لذا از پذیرش حق سر باز می­زند و خودش را مستقل می­پندارد. وبه دنبال این عجب ممکن است تکبر به سراغش آید.

    در حالی که حضرت در این روایت می­فرمایند اگر می­خواهید ریشه­ی تکبر را در وجود خود بخشکانید هر جا که که حق را دیدید آن را بپذیرید.

    در این نکته­، بین تکبرِ در مقابل خدا و انبیاء علیهم السلام و تکبر درمقابل انسانها، تفاوتی نیست. یعنی هنگامی که انسان کمالی را در خود می­بیند،  ابتدا دچار عجب می­شود و اگر در ظرف عجب مراقب خود نباشد، به تکبر آلوده می­شود، چه در ارتباط با خدا باشد یا در ارتباط با انبیاء الهی و یا در ارتباط با مردم.

    2ـ  احساس حقارت و خود کم بینی

    دومین عاملی که باعث تکبر می­شود، احساس حقارت و خود کم بینی، کم شخصیتی یا خمولی(به تعبیر روایت) است. هنگامی که شخص می­بیند کمالی را ندارد و مردم به او توجه نمی­کنند، مثلا در درس پیشرفت نکرده و یا در کار کردن انسان تنبلی است، از اخلاق خوبی برخوردار نیست و در عبادت خداوند دست او خالی است و به طور خلاصه کمالی ندارد و مردم او را پایین می­دانند، برای اینکه آن کمبود های خود را جبران کند و در دید مردم آبرویی دست و پا کند در ظاهر خودش را بالا می­گیرد و تکبر می­ورزند تا مردم او را پایین ندانند. در حالی که جبران واقعی آن این است که حقیقتا به تحصیل آن کمالات روی بیاورد، مثلا شروع به تحصیل علم و درس خواندن کند که با این کار خود به خود در دید مردم بالا می­رود و نیازی به تکبر نیست. ژیانی را تصور کنید که نه ظاهر قشنگی دارد و نه سرعت مناسبی و هیچ قطعه­ی سالمی در آن نیست. حال هنگامی که خودروی بهتری از او سبقت می­گیرد به جای آنکه او به فکر ارتقاء خودروی خود باشد، جلو خودروی بهتر می­پیچد و جاده را به روی او می­بندد و قصد دارد تا با این عمل وجهه­ی خود را در مقابل دیگران افزایش دهد.

    از احادیث دیگری که در بحث ریشه یابی تکبر می­توان مطرح کرد، روایتی است از کتاب شریف کافی: امام ششم  علیه السلام می­فرمایند:« مَا مِنْ أَحَدٍ یَتِیهُ إِلَّا مِنْ ذِلَّةٍ یَجِدُهَا فِی نَفْسِهِ»[2] یعنی: هیچ انسانی نیست که تکبر بورزد مگر آنکه ریشه­ی آن تکبر در آن ذلتی است که خودش، نزد خودش می یابد.

     ویا در روایت دیگری می­فرمایند:« قَالَ مَا مِنْ رَجُلٍ تَکَبَّرَ أَوْ تَجَبَّرَ إِلَّا لِذِلَّةٍ وَجَدَهَا فِی نَفْسِه»[3] هر انسانی که تکبر و یا جباریت [زورگویی] دارد حتما به خاطر ذلتی است که در درون خودش می­یابد. اوخودش را بالا می­گیرد تا با کوچک کردن دیگران ذلت درونی خود را جبران کند.

    امیرالمومنین علیه السلام می فرمایند:«کُلَُُ مُتکَبِّرٍ حَقیرٌ»[4] همه­ی کسانی که متکبر هستند انسان های کوچکی هستند که حقارت باعث تکبر آنها شده است.

    در روایت دیگری می­فرمایند:« ما تَکَبَّرَ إلا وَضیع»[5] همه­ی متکبران، انسان­های پستی هستند. و یا می­فرمایند:«لا یَتَکَبَّرُ إلا وَضیعٌ خاملٌ» [6]

     

     

     

    3ـ کم ظرفیتی

    سومین عاملی که باعث تکبر می­شود کم ظرفیتی است. بعضی از انسان­ها کم ظرفیت هستند.[7] این صفت گاهی زمینه ساز تکبر در انسان می­شود. یعنی اگر شخص نعمتی را در دیگران دید و نتوانست آنرا تحمل کند و ناراحت و عصبانی شد، خودش را بالا می­گیرد تا او را پایین ببرد. و دچار نوعی تخیل می­شود یعنی خودش را که بالا نیست گمان می­کند بالاتر از دیگری است و دیگری را که حقیقتا بالا است خیال می­کند که پایین است.پس کم ظرفیتی هم یکی دیگر از ریشه­های تکبر است.

     

    والسلام علیکم و رحمه الله



    [1]. بحارالأنوار/ج66/ص399

    [2]. کافی/ج2/ص312  

    [3]. بحارالأنوار/ج70/ص225

    [4]. غررالحکم/ص 310

    [5]. غررالحکم/ص310

    [6]. غررالحکم/ص310

    [7]. مثلا ظرفیت دیدن نعمت دیگران را ندارند و تنگ نظری می­کنند( چشم زخم می­زنند).

     

    گروه بندی
    کانال تلگرام - دروس کانال تلگرام - بیانات و اخبار