بسم اللّه الرحمن الرحیم
موضوع: احسان 2
تاریخ: 3خرداد1393؛ 24رجب1435
مکان: اصفهان، نمازخانه هلالاحمر
دربارۀ موضوعات مختلف احسان صحبت میکردیم.
ثواب احسان
در روایت ثوابی که برای احسان گفته شده، در کنار ثواب رهبر عادل هست. وجود یک رهبر عادل چقدر ارزشمند است؟ ثوابی که خدای متعال برای او در نظر گرفته، فوق تصوّر است. یک ثواب بینظیر است؛ چون دارد یک جامعه را رهبری میکند، آنهم با عدالت. آنوقت در روایت دارد که کنار رهبر عادل، ثواب شخص محسن هم ثواب بینظیری است. فرمود: «لَیْسَ ثَوَابٌ عِنْدَ اللَّهِ سُبْحَانَهُ أَعْظَمَ مِنْ ثَوَابِ السُّلْطَانِ الْعَادِلِ وَ الرَّجُلِ الْمُحْسِنِ»[1] (ثوابی نزد خداوند بزرگتر نیست از ثواب رهبر عادل و مردی که احسان کننده است.)
تشکیل باطن برای انسان بهازای هر صفت اخلاقی
نکتۀ دیگر این است که هر صفتی از اخلاقمان یک باطنی را برای ما تشکیل میدهد. صفات خوب، قیافههای خوبی را برای روحیّۀ ما میآورد. صفات زشت و بد هم قیافههای بدی را برای ما میآورد.
باطن صفت رذیلۀ غیبت
مثلاً دربارۀ قیافههای زشت روایت داریم کسیکه غیبت میکند، روز قیامت زبانش دراز میشود تا روی زمین کشیده میشود. این همان زبانِ دنیاییاش است که دراز شده بود، منتهی در دنیا ما نمیدیدیم. خیال میکردیم در دهانش است؛ امّا در همان دنیا زبانش را دراز میکرد پشت سر افراد حرف میزد. اگر در خود دنیا هم چشممان باز میشد، میدیدیم که زبانش حقیقتاً دراز شد.
باطن صفت رذیلۀ تکبر
یا مثلاً آدم متکبّر در قیامت به شکل مورچه است، زیر دست و پا له میشود. هر چه داد و فریاد میکند، میگوید آهای مرا له کردی، اصلاً کسی به او توجّه نمیکند، زیر دست و پا له میشود. این شخص در دنیا هم مورچه بود، یعنی آدمی بود از جهت روحی کوچک. ادّعا میکرد بزرگ است؛ اما از جهت روحی کوچک بود. اگر چشم باز بود، میدیدید همین بود.
باطن صفت رذیلۀ مال یتیم خوردن
قرآن میفرماید: «إِنَّ الَّذینَ یَأْکُلُونَ أَمْوالَ الْیَتامى ظُلْماً إِنَّما یَأْکُلُونَ فی بُطُونِهِمْ ناراً»[2] (اینهایی که اموال یتیمان را به ناحقّ میخورند، در شکمشان آتش دارد وارد میشود.) این همان باطنش است، ما چشممان بسته است، نمیبینیم. اگر در همین دنیا چشم باز بشود، میبینیم که دارد آتش میخورد، ولیکن چون نمیبینیم، در قیامت آشکار میشود. البتّه در دنیا هم بعضیها خواب میبینند، در خواب همین صحنهها را میبینند و مُعَبِّر همینها را به همین شکل تعبیر میکند. خب، اینها را عرض میکنم که اگر حالا ما به شکل انسان اینجا نشستیم، زیاد به خودمان اطمینان نکنیم. گاهی باطن ممکن است مَلَک باشد، قیافه خیلی بهتر از این باشد یا خدای نکرده ممکن است یک قیافۀ ناجوری هم داشته باشیم.
باطن صفت رذیلۀ غضب
کسیکه غضب دارد، حالا ولو اینجا نشسته، امّا این غضب در درونش است، پایش که میافتد میبیند داد میزند، این باطنش به شکل گرگ است. یک گرگ درنده که همینطور حالتِ حمله در وجودش است. قیافهاش را دیدید، همهاش میخواهد حمله بکند. آدمی هم که عصبانی مزاج است، روحیۀ گرگ را دارد، نه قیافهاش را. همان است. قیافۀ گرگ را نگاه نکنید که چهار دست و پا دارد، حیوان است، نه آن روحیّۀ درندگی را دارم میگویم که در اوباما وجود دارد و در این شغالهایی که واقعاً حیف اسم حیوان که روی اینها بگذارند. حقیقتاً انسان وقتی قیافههایشان را نگاه میکند ولو از تلویزیون، بعد باید برود استغفار بکند. با اینکه از داخل تلویزیون است، امّا در روحیۀ انسان اثر منفی دارد. از بس اینها کثیف هستند. سرتاپایشان نحس است و به تعبیر رهبر معظم انقلاب(حفظهالله) انگلیس خبیث. حقیقتاً هرچه فکرش را میکنم، میبینم خوب لفظی را برای انگلیس بهکار بردند. خباثت مثل اینکه در ذات اینها نهفته شده. مردمانش گاهی اینطور نیستند. گاهی میبینیم بین مردمانش آدمهای خوب وجود دارد، امّا متعجّبم هر کس میآید نخست وزیر انگلیس میشود، تمام از این همین خبیثها هستند. معلوم است یک کانالی دارند، مثل اینکه دوره میبینند، دورۀ خباثت را میبینند تا قبول بشوند بیایند آنجا و الاّ شما یک آدم خوب در این سیصدسال گذشتۀ انگلیس، در هیچ دورهای سراغ ندارید. بروید تاریخ را ببینید. یک دورهاش را پیدا کنید که یک کسی آمده باشد بگوید بابا استعمار کردن خوب نیست، اینقدر اموال مردم دنیا را دزدی نکنیم، سرقت نکنیم. هر کس آمده، بدون استثناء کار گذشتگان را ادامه داده. همین شیطنتهایی که در کشورهای مختلف کردند، کتابهایی که دزدیدند بردند، اموالی که بردند، اختلافهایی که انداختند، دخالتهایی که در حکومتها کردند، کشتارهایی که انجام دادند. خدا میداند چه مشکلاتی را در تمام کشورها ایجاد کردند و این مرگی هم که برایشان میخواهیم، حقیتاً دعاست. یعنی هرچه زودتر اینها بمیرند، کمتر اذیّت میکنند، کمتر گناه میکنند. به نفعشان است!
حالا عرضم این است حضرت امام(رحمةاللهعلیه) در کتاب چهل حدیثشان میفرمایند بعضیها چند صفت زشت دارند که باعث میشود یک قیافۀ عجیب غریبی پیدا کنند. نه گرگ است، نه شغال، نه الاغ. یک چیزی قاطی است. این مال این است که چند صفت زشت اخلاقی دارند. اینهم ایشان اضافه میکنند.
بازشدن چشم بعضی از اولیای خدا در دنیا
خب، خیلیها را هم در همین دنیا داریم که چشمشان باز میشود. یکسال 27 رجب با رفقای خودمان مشهد بودیم. شب که از حرم برگشتیم، میخواستیم استراحت کنیم، رفیقمان آهسته در گوش من گفت: «امشب عجب غوغایی در حرم بود!» گفتم: «چه بود؟» فهمیدم یک چیزی دیده. گفت: «امشب من در حرم دیدم خیلیها همینطور به صورت حیوان وارد شدند.» البتّه انسان هم دیده بوده؛ ولی میگفت حیوانات خیلی بودند. خیلی ناراحت شده بود. با خودش گفته بود چرا اینها از اینکه حرم آمدند، خجالت نمیکشند. آنوقت فهمیده بود که چشمش باز شده، میگفت: «آنقدر در حرم به خودم بد و بیراه گفتم تا چشمم دوباره به حالت اوّلش برگشت.» خیلی ناراحت بود که چرا اینطور است.
خب، اینها را خیلی داریم که چشم باز میشود، یک مرتبه میبیند. جعفر نعلبند یک داستان زیبایی دارد که میگوید من هر سال در روز عرفه در کربلا چشمم باز میشد، باطن افراد را میدیدم. در سفر حجی که حاج محمدعلی فشندی(رحمةاللهعلیه) با مرحوم پدر ما رفته بودند، به پدر ما گفته بودند: «شب جمعه در مسجدالحرام دیدم خیلیها داشتند به صورت حیوان دور کعبه طواف میکردند.» البته انسان هم دیده بودند.
باطن احسان کننده
عرضم این است که اگر شخصی در وجودش احسان را تقویت بکند، یعنی همینطور دنبال این باشد که بخواهد به دیگران خدمت بکند، آنهم بدون اینکه افراد از او تقاضا بکنند، خودش پیشقدم بشود، حالا پیشقدم هم میشود، سعی کند با عزّت و احترام احسان کند و سعی کند چشمداشت تشکّر و اینها هم نداشته باشد، بخواهد همینطور احسان بکند و برود، اصلاً نایستد که افراد بخواهند از او تشکّر بکند، حتّی به حیوانات احسان بکند، به انسانها احسان بکند، اگر شخص این روحیّه را داشته باشد، روایت دارد که باطن او بهترین قیافه است. روایت این است: «لَوْ رَأَیْتُمُ الْإِحْسَانَ شَخْصاً» (اگر شما احسان را به شکل شخص میدیدید،) «لَرَأَیْتُمُوهُ شَکْلًا جَمِیلًا یَفُوقُ الْعَالَمِینَ»[3] (او را یک چهرۀ قشنگی و زیبایی میدیدید که چهرهاش از تمام جهانیان زیباتر است.) زیباترین چهره مال شخصی است که احسان میکند.
انتظارتشکر نداشتن احسانکننده
من این شعر را میخوانم امّا فکرم با شاعر فرق میکند: «تو نیکی میکن و در دجله انداز». شاعر که این را میگوید نظرش چیست؟ «که ایزد در بیابانت دهد باز» است. میگوید بدان که آخرش جوابش به تو داده میشود. من شعر را یک جور دیگر معنا میکنم. کاری به شاعر ندارم. انشاءالله شاعر از دست من راضی است. من میگویم تو نیکی میکن و در دجله انداز، یعنی نایست تا از تو تشکّر بکنند، اصلاً چرا ایستادی تا جوابت را بدهند؟ در دجله میاندازی؛ چون آب است دیگر، میرود. یعنی نایست به کسی نشان بده تا بگویند آقا تشکّر، دست شما درد نکند، آخر سال هم یک جلسه بگیرند بخواهند یک جایزهای جلوی افراد بدهند. از این فکرها بیرون بیا. من میخواهم جمعیّت هلال احمر را اینطوری بشناسم. یک بار به آنها گفتم اگر در اقوامتان ندانند که شما جزء جمعیّت هلال احمر هستید، ندانند شغلتان چیست، باید آن قدر روحیّۀ احسان در شما قوی باشد، همینطور به همه احسان کنید که بگویند این آدم استثنایی است، در خویش و قومها ندیدیم. چهطوری است؟ این چه روحیّۀای است ایشان دارد؟ آنوقت فوری بگویند ایشان تربیت شدۀ جمعیّت هلال احمر است.
کسیکه در جمعیّت هلال احمر است، باید این حالت را داشته باشد. اگر نیست، برود تا یکی دیگر بیاید. اگر این حالت را دارد که بدون چشمداشت، بدون اینکه افراد حتّی از او تشکّر بکنند، همینطور راه میافتد خدمت میکند، فوق وظیفهاش کار میکند، این میخواند با چیزی که ما در اساسنامۀ اینجا میبینیم. چیزی که با قرآنمان میشناسیم، این است.البتّه این مالِ همه است. اصلاً مؤمن اینگونه است که همینطور میگردد احسان بکند. این است که دلم میخواهد اینطوری جلو برویم. «تو نیکی میکن و در دجله انداز»، آنوقت «که ایزد در بیابانت دهد باز» من آن را هم نمیگویم. من میگویم قیامت مطمئن باش. کاری به بیابان و اینها ندارم. شاعر میگوید یک روزی بالاخره در زندگی به دردت میخورد، من میگویم نه، از این فکر هم بیرون بیا. شما با خدا معاوضه کن. در دجله انداز، یعنی مثل آب که رد میشود، اصلاً شما دیگر نمیبینیاش، شما هم این را با خدا معاوضه کن. اصلاً بعد هم فراموش بکن که چهکار کردی و نایست که بخواهند از تو تشکّر بکنند. اهل بیت(علیهمالسلام) وقتی میدیدند طرف پول درشتی میخواهد تقاضا بکند، نگران بودند که حالا پول درشت میخواهند به او بدهند، این شرمنده بشود، لذا از پشت در به او میدادند.
سیرۀ امام رضا(علیهالسلام) در احسان
در روایت دارد یک شخصی خدمت امام رضا(علیهالسلام) رسید. گفت: «یابن رسول الله، مردی خراسانیام. دارم از حج برمیگردم. پولم گم شده. به کمک شما نیازمندم. مبلغی کمکم کنید، وقتی به خراسان رسیدم، آن را ازطرف شما صدقه میدهم.» حضرت فرمودند: «چند لحظه بنشین.». رفتند از داخل منزل یک پول زیادی آوردند، منتهی از بین درب دستشان را بیرون کردند و فرمودند: «مرد خراسانی کجاست؟» مرد جلو آمد. حضرت فرمودند: «بیا این مبلغ را بگیر، در سفرت خرج کن و لازم نیست از طرف من صدقه بدهی.» این تعجّب کرد. فکر کرد حالا یک پول مختصری میخواهند به او بدهند. دید نه، پول زیادی به او دادند! اصلاً به گریه افتاد. تعجّب کرد. امام(علیهالسلام) میخواستند ذلّت در چهرۀ او آشکار نشود.[4] حالا چون پول درشت است، تقاضایش سخت است. پول جزئی باشد، افراد تحمّل میکنند. بعضیها هم که عادتشان است. اصلاً گدایی کردن برایشان عادّی شده. امّا آنهایی که برایشان عادّی نشده، میخواهد یک تقاضا از یک کسی بکند، برایش سخت است. اصلاً گاهی میگردد ببیند به چه کسی بگوید. خوب فکرهایش را میکند.
داستانی از رهبر انقلاب(حفظهالله)
یک موقعی رهبر معظّم(حفظهالله) میفرمودند: «من مشکلات طلبهها را میدانم، لمس کردم.» به ماها میگفتند که اگر مشکل یک طلبهای را به من بگویید، به من احسان کردید، به من هدیه دادید! به من بگویید؛ چون خودم درک کردم. آنوقت یک قصّه از خودشان گفتند. گفتند: «تازه ازدواج کرده بودم و خانمم حامله بود، میخواست بچّهدار بشود. ما هم پول نداشتیم. در فکر بودم که حالا برای زایمان پول از کجا قرض بکنم و از پدرم هم من پول قرض نمیگرفتم. اصلاً یک روحیّهای داشتم هیچوقت زیر بار کسی نمیرفتم حتّی پدرم که به پدرم بگویم یک پولی به من بدهید.» من فهمیدم حیای ایشان خیلی زیاد بوده؛ چون بچّه نسبت به پدرش که اینقدر باحیا نیست. خب بالاخره میگوید من پول میخواهم. گفتند:«من حتّی به پدرم هم نمیگفتم و مدّتی بود همینطور فکر کردم که حالا چه بکنم. بالاخره ذهنم منتقل شد به شهریهای که آیتاللهالعظمی میلانی(رحمةاللهعلیه) ماهیانه به ما میدادند. گفتم به آن مُقَسِّمی که دارد تقسیم میکند، میگویم شهریۀ ماه آینده را هم الآن به من بدهد که حقّ خودم باشد. ماه آینده هم پول نمیگیرم. دو ماه را با هم میگیرم تا بتوانم خرج زایمان خانم را بکنم. خوب فکرهایش را کردم، دیدم بهترین راه همین است که نخواسته باشم مجّانی تقاضا بکنم. گفتم تقاضای خودم را میکنم. وقتی رفتم به مُقَسِّم گفتم، گفت حالا تا ببینم، فکرش را بکنم. من خیلی ناراحت شدم که اصلاً چرا به او گفتم. اگر میدانستم این شخص جواب سر بالا به من میدهد، اصلاً به او نمیگفتم. چهقدر به خودم تحمیل کردم تا رفتم به او گفتم، او خیلی راحت رویم را زمین گذاشت و گفت حالا فکرش را بکنم یا با خود آقا حرفش را بزنم، ببینم آقا اجازه میدهند یا نه.» آنوقت میگفتند: «من این سختیها را در زندگیام دیدهام و حالا فقر یک کسی را به من بگویید، به من هدیه دادید. من خوشحال میشوم.» خب یکچنین روحّیهای باید در بین همۀ ماها باشد.
احسان؛ توفیق الهی
در واقع احسان کردن یک توفیق الهی است. این توفیق میدانید یعنی چه؟ وقتی یک موتور میخواهد روشن بشود، باید صد جزء باهم در هم بیفتد تا این موتور روشن بشود. یک جزئش خراب باشد، خب خاموش است. ما وقتی میخواهیم در زندگی به یک نتیجه برسیم، گاهی باید ده چیز، صد چیز دستبهدست هم بدهد. مثلاً فکرش را بکنید من بخواهم اینجا صحبت بکنم، چهقدر باید خدای متعال به من لطف بکند تا بتوانم اینجا بنشینم حرف بزنم و الّا تمام سر تا پای من که بیش از صد جزء است، هر یک جزئش خراب بشود، یک درد پیدا کنم، ببینید تمام است دیگر و انسان محروم میشود. خیلی راحت محروم میشود. میخواهم بگویم این به راحتی محروم شدن، برای خدا کاری ندارد. اسمش را استبدال میگذارند که در دعای غیبت امام زمان(علیهالسلام) میگوییم: خدایا استبدال برای تو آسان است، برای ما خیلی مشکل است. برای تو آسان است. زود تبدیل میکنی. میگویی این درست نمیتوانست خدمت بکند، به یکی دیگر میدهم. امّا برای ما خیلی ضرر است.
حالا عرضم این است اگر یک کسی واقعاً توفیق پیدا کرد، احسان میکند. اینطور نیست که خودش تصمیم بگیرد. امیرالمؤمنین(علیهالسلام) میفرمایند: «مَنْ وُفِّقَ أَحْسَنَ»[5] (کسی که توفیق داده بشود، احسان میکند.) احسانکردن یک توفیق است، بدون توفیق نمیتواند. بنابراین لازمهاش تشکّر از خداست. تا یک جایی احسان کردید، باید بلافاصله بگویید: «الحمدلله. خدایا توفیقم دادی و الّا نمیتوانستم.»
احسان؛ ادای حق بزرگی
کسیکه احسان میکند، حقّ بزرگی را اداء کرده است. این هم تعبیر قشنگی است که در روایات ما آمده. روی هر کدام از این روایتها ما باید یک جلسۀ جداگانه حرف بزنیم. حالا تندتند حرف میزنم، فکر نکنید جای بحث ندارد. البته یک مقدار هم من بلد نیستم حرف بزنم. اینها هم هست. امّا واقعاً حدیثها خیلی مهّماند که هر کدام از اینها باید یک تابلو بشود، مدّتها جلوی چشممان باشد. میفرماید: کسیکه نعمت را به یک کسی میدهد، لطف میکند، یک احسانی میکند، این حقّ بزرگی را اداء کرده. یعنی اگر واقعاً بزرگ است، خب باید حق بزرگی را اداء بکند و اداء شدن حقّ بزرگی به این است که به دیگران لطف بکند.
فرمود: «مَنْ أَنْعَمَ قَضَى حَقَّ السِّیَادَةِ»[6].
کمال آزادی؛ قضای احسانهای گذشته
تعبیر دیگری است، فرمودند: «مَنْ قَضَى مَا أُسْلِفَ مِنَ الْإِحْسَانِ فَهُوَ کَامِلُ الْحُرِّیَّةِ»[7]. این تعبیر «کَامِلُ الْحُرِّیَّةِ» هم در روایتها کم داریم. بعضیها هستند، آزاد هستند. منتهی آزاد که میگوییم، آزادی ظاهری منظورمان نیست. گاهی وقتها من خیال میکنم آزاد هستم؛ امّا از نظر فکری خیلی اشتغالات دارم. مثلاً وقتی به فکرم مراجعه میکنم، میبینم فکرم در بند پولم است، یعنی از روحم به پولم یک زنجیر وصل شده، قفل هم به آن زدند. از این قفلهای رمزدار هم هست که به این زودی کنده نمیشود، اگر خواست کنده شود، جانم درمیآید. امّا خودم حواسم نیست، میگویم نه دربند پول نیستم. خودم میگویم نه، امّا وقتی به من میگویند پول را بده، میبینم نمیتوانم پول را بدهم. آنجا باید خودم را امتحان بکنم. آنجایی که بجاست، میبینم نمیتوانم ردّ بکنم. میبینم به این پول چسبیدم. به ریاستم چسبیدم. یک ریاست پیدا کردم، آنچنان به این ریاست چسبیدم که ذهنم را مشغول کرده.
دربنددنیابودن بیشتر انسانها
یک بنده خدایی پیش من آمده بود، از اساتید دانشگاه بود. مشکلی داشت، میخواست مشکلش را حلّ بکنم. گفتم خیلی خب. آنوقت میخواست خودش را به من معرّفی کند، تمام کارهایی که در زندگی کرده بود و یک کسی از او تعریف کرده بود، سند همۀ اینها را برای من آورده بود! من خودم خجالت میکشیدم و آن نه. دیدم برای خودش خیلی عادّی است. مثلاً در یک کنفرانسی دعوتش کرده بودند که برود سخنرانی بکند، کارت دعوتش را نگه داشته بود، به عنوان یک حُسن سابقه که من آن کسی هستم که مثلاً فلانجا دعوتم کردند بروم آنجا سخنرانی بکنم. مثلاً یک مقاله نوشته بود، این مقاله را در فلان مجلۀ خارجی چاپ کرده بودند، برداشته بود این صفحهاش را قیچی کرده بود و آورده بود. اینها زیاد هم بود. اگر من بهجای او بودم، همۀ اینها را درون سطل آشغال میریختم. اصلاً اینها را برای چه پیش خودم نگه دارم؟! امّا دیدم برای خودش خیلی مهّم بود که هر کاری کرده بود، هر تعریفی هر کسی از او کرده بود، مثلاً یک کسی سخنرانی کرده بود، وسط سخنرانی اسم ایشان را آورده بود، گفته بود محقّق خوبی است، زود اینجایش را برداشته بود قیچی کرده بود، این را به عنوان یک سابقه برای خودش آورده بود. میگفت: «اگر میخواهی من را بشناسی، اینها سوابق من است.» گفتم: «آقا، نیازی به اینها نیست.» ما هرچه از اینها فراری هستیم، تازه اینها را میبینیم.
گاهی وقتها انسان متوجّه نیست که به ریاست خودش چه زنجیری وصل شده، گاهی به زیباییاش. گاهی مثلاً یک کسی یک قیاقۀ زیبایی برای خودش درست میکند، آنقدر آرایش برایش مهّم است، خواهران به این بحث بیشتر توجّه بکنند، چون آنها حسّاستر هستند، امّا در آقایان هم گاهی دیده میشود، آنقدر حسّاس است که حتماً دوخت لباسش این باشد، آرایشش به این سبک باشد، اگر یک کمی هم کم و زیاد بشود، دیگر اصلاً لباس را نمیپوشد. گاهی انسان خودش هم متوجّه نیست؛ امّا به دنیایش خیلی اهمیّت میدهد. آنوقت میدانید نتیجهاش چه میشود؟ تمام شبانهروزش را دارد در دنیا زندگی میکند. هیچ موقع از این دنیا کنده نمیشود که یک مقدار به خدا فکر بکند. وقتی هم به نماز میایستد، در نماز هم دارد به دنیایش فکر میکند. مرحوم حاج آقای کفعمی(رحمةاللهعلیه) شوخی میکردند، میگفتند: «بگذار در نماز فکرش را بکنم، بعد جوابش را به تو میدهم.» گاهی اینطوری هستیم. خیلی بد است که از دل من یک زنجیر وصل است و من زنجیر را نمیبینم. وقتی که عزرائیل(علیهالسلام) سراغم میآید، یک مرتبه میبینم وای، به چه فکرهایی مشغول هستم. به عزرائیل میگویم صبر کن من باغم را چه بکنم، هنوز به زن و بچّهام سفارش نکردم که باید اینها چه بکنند، مغازهام را چه بکنم. وقتی که عزرائیل(علیهالسلام) میخواهد زنجیرها را ببرد، میخواهد بچیند، داد من بالا میرود. بچّه تا در رحم مادر است، جیغ نمیزند. وقتی میخواهند نافش را بچینند، میخواهد درون دنیا بیاید، چون ارتباطش با مادر قطع میشود، جیغ میزند. ماها گاهی اینطوری هستیم. وقتی ارتباطمان میخواهد قطع بشود، صدایمان درمیآید. مثلاً گاهی میگویم من با رفیقم زیاد مشکل ندارم، امّا حواسم نیست که این فکرم مشغول رفیقم است. نمینشینم خودم را معالجه بکنم که بابا فکر من نباید دیگر در فکر رفیقم باشد. یکمرتبه میبینید سالها گذشته، همینطور فکرم به یک کثافتهایی مشغول است که هرچه میخواهم نماز بخوانم، دعا، زیارت و...، عوض اینکه به یاد خدا باشم، به یاد رفیقم هستم. این برای من عیب است، چون نمیتوانم نفْسم را خوب مراقبت بکنم که بتوانم به خدا وصل بشوم.
اینها را دارم عرض میکنم تا ببینید وقتی میگویم حریّت، چه میخواهم بگویم. یک آزادی کامل میخواهم که در بند هیچچیز نباشم. اهل بیت(علیهمالسلام) سه روز انفاق کردند. اینها کاملالحریه هستند، چون Pیُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ کانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ[8]O به شدّت خودشان محتاج بودند. «یُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلَی حُبِّ الطَّعامِ»، قرآن این «علی حبّ الطّعام» را عمداً میگوید، یعنی بی میل نبودند، روزه بودند و الّا آنجا که انسان سیر است و یک آروغ هم دارد میزند و دیگر هیچچیز میل ندارد، بعد میگوید حالا این غذا زیاد است بده به این فقیر، بده به این همسایه، این هنر نکرده است. آنهم خوب است، امّا وقتی که خودش محتاج است و انفاق میکند، هنر کرده. کسیکه مدام وسوسه میشود میگوید بدهم؟ اگر دادم، دیگر خودم غذا ندارم، خودم گرسنه میخوابم، این هنوز آزاد نیست. این هنوز در بند است. خانمی که من برایش دلیل میآورم، میگویم به این دلیل چادر بهترین حجاب است، خوب که دلیلها را میشنود، بعد میگوید: «حالا بخواهم چادر سر بکنم، فردا سر درس بچّه ها مدام میگویند چرا چادر سر کردی»، علّتش چه شده است؟ ببینید، این هنوز در بند شاگردهایش است، در بند مریدهایش است، پس آزاد نیست. آن مسیحی یا یهودی که من برایش دلیل میآورم، باید فوری شیعه بشود. میبینیم فوری میگوید: «حالا فکرش را بکنم.» فکر چه را میخواهی بکنی؟! من که دلیلش را گفتم. چرا شیعه نمیشوی؟! میگوید: «فهمیدم؛ امّا بگذار فکرش را بکنم.» میگویم اینکه میگویی بگذار، من که میگذارم، من که کاری به تو ندارم، امّا میفهمم درگیر هستی. درگیر وطنت هستی، درگیر پدر و مادرت هستی. این سنّیهایی که در مجلس خبرگان هستند، اینها درگیر نمایندگیشان هستند، چون میداند با من بحث کند، من فوری شیعهاش میکنم، آنوقت میبیند اگر شیعه بشود، دیگر نمایندۀ سیستان بلوچستان نیست، چون آن سنّیها فوری حذفش میکنند، به یکی دیگر رأی میدهند، اینهم از این میترسد، پس آزاد نیست.
آزادی؛ علت عبودیت
یکی هم هست، آزاد است. چقدر خوب است انسان آزاد باشد. امام حسین(علیهالسلام) میفرمایند: «علّت عبودیّت، آزادی بود.» میدانید یعنی چه؟ روی این باید خیلی حرف بزنم، امّا خیلی چیزها را گفتم. اصلاً خدای متعال خواسته است من را عبد خودش بکند تا از همه چیز آزاد بشوم که دیگر نه در بند شهوتم باشم که نفسم به من دستور بدهد شهوترانی کن، آنچنان بر سرش بزنم که جرأت نکند حرف بزند، نه در بند غضبم باشم که بخواهد به من دستور بدهد عصبانی بشو، آنچنان بر سرش بزنم که دیگر تا مدّتها سرش را بالا نکند، نه در بند ریاست و مال باشم. آدمی که عبد خداست، عبد هیچچیز نیست. امام حسین(علیهالسلام) میگویند اصلاً رمز عبودیّت در حریّت است. آنوقت جالب است بعضی از جوانهای امروزی عکسش را میگویند، میگویند ما نمیآییم متدیّن بشویم، چون اسیر دین میشویم. اتفاقاً اسارت حالاست. حالا که دین ندارد، اسیر است، چون از هر کثافتی تبعیّت میکند، خودش هم متوجّه نیست.
من یک شب یک جوانی را که ماشین گیرش نمیآمد، سوار ماشینم کردم، آخر شب بود. گفتم من که دارم میروم، تا آخر خیابان این جوان را هم میبرم. وقتی سوارش کردم، دیدم بد آخوند است، چون تا سوار شد، دید ما آخوند هستیم، تعجّب کرد و رویش را از آن طرف کرد. چارهای نداشت، دیگر در ماشین نشسته بود. ما هم به او سلام کردیم. درست جواب ما را نمیداد و دیگر یکمقدار با او احوالپرسی کردیم و گفتیم مال کجا هستی؟ یک مقدار که به او محبّت کردیم، کم کم رویش را به ما کرد و یک ریاضتهایی رفته بود کشیده بود. چون کار باطل کرده بود، نمیخواهم به شما بگویم چه کرده بود. برای اینکه نفسش را تقویت بکند، رفته بود ریاضت کشیده بود. گفتم حالا چهکار میتوانی بکنی؟ گفت دو تا کار میتوانم: یکی اینکه میتوانم از فکرت خبر بدهم که در فکرت میخواهی به من خیانت بکنی یا به من خدمت بکنی، قشنگ میتوانم فکرت را بخوانم، یکی هم میتوانم از خانهمان باخبر بشوم، میتوانم ببینم در خانهمان چه خبر است، چه کسی هست، دارند چه میکنند، خانه را میبینم.
گفتم خب حالا بگو ببینم فکر من چیست؟ من میخواهم به تو خیانت بکنم یا نه؟ هیچچیز نگفت. حالا یا نتوانست جواب بدهد یا اینکه احترام گذاشت. این را نفهمیدم. چون یک موقعی هم یک کسی بود، میگفت جنّ میرود در دستم و این قدرت دستم چند برابر میشود. من هم دستش را گرفتم، گفتم بگو جنّ بیاید. هرچه زور زد نیامد. گفت حالا نمیآید، اما وقتهای دیگر گاهی میآید. حالا دیگر نفهمیدم جنّ از ما ترسید نیامد یا دروغ میگفت. خیلی زور زد. میخواست جنّ را صدایش بزند بیاید که هرچه آن زور میزد، ما هم از این طرف بالاخره کار خودمان را میکردیم. نگذاشتیم بیاید.
به این جوان گفتم حالا من میخواهم یک نصیحت به تو بکنم. شما چون خیلی ریاضت کشیدی، فکر میکنی نفْست را خیلی قوی کردی. خیلی سختی کشیده بود که بتواند مثلاً مسلّط به نفْسش بشود. گفتم شما خیال میکنی نفْست قوی است، اما من یک مثال ساده برایت میزنم تا بفهمی نفْست هنوز خیلی ضعیف است. مثالی که برایش زدم این بود: گفتم شما یک هفته به نامحرم نگاه نکن. اگر میخواهی امتحان کنی که نفْست چقدر قوی است، یک هفته نگاه نکن. اگر توانستی. نمیتوانی. حتّی به او گفتم برای اینکه با من هم لجبازی بکنی، باز نمیتوانی. چون بعضی جوانها وقتی میخواهند لجبازی بکنند، دیگر پا میایستند میگویند چون تو گفتی، من ضدّش را عمل میکنم. گفتم در این مورد نمیتوانی. یعنی آنقدر نفْست ضعیف است و آنچنان چنگالش را در کلّۀ تو انداخته است که تا کسی میگوید به نامحرم نگاه نکن، نمیتوانی نگاه نکنی. شما عبد نفْست هستی. آن هم عبد بدجور. خیال میکنی نفْست را قوی کردی، حالا مسلّط به نفْست هستی. اینطور نیست. یک مثال ساده برایش زدم، به فکر رفت. خیلی فکر کرد. رسیدیم آخر خیابان، میخواست پیاده بشود، به او گفتم امّا مؤمن اینطوری نیست. مؤمن آنقدر نفْسش قوی است که وقتی خدا به او میگوید نگاه نکن، نگاه نمیکند. وقتی میگوید از مال حرام بگذر، میگذرد. دیگران نمیتوانند بگذرند. مؤمن حتی از جانش هم میگذرد. خدای متعال میگوید: جانت را بفروش، زود میفروشد. این گذشت، کمال حریّت است. اینکه امام حسین(علیهالسلام) را واقعاً در رأس احرار میدانیم و این کلام هم مال خود آن بزرگوار بود که فرمودند: «فَإِذَا عَبَدُوهُ اسْتَغْنَوْا بِعِبَادَتِهِ عَنْ عِبَادَةِ مَنْ سِوَاهُ»[9] انسان وقتی عبادت خدا را میکند، از عبادت غیر خدا آزاد میشود، حرّ این است. در دعای کمیل هم باز نظیرش را داریم. در دعای کمیل هم داریم که من به عبودیّت تو آزاد میشوم.
حالا عرضم این است در بحث احسان، میخواهم برگردم صحبتم را بکنم، دیگر این جمله را تمام بکنم، فرمود: کسیکه شروع بکند احسانهایی را که در گذشته نکرده، جبران بکند، تلافی بکند، بگوید من در گذشته تا حالا کاری نکردم، حضرت میفرمایند: این کامل الحریه است. این از آنهایی است که حرّیتش کامل است. دیگر آزاد آزاد است. روایتش را بخوانم: «مَنْ قَضَى مَا أُسْلِفَ مِنَ الْإِحْسَانِ فَهُوَ کَامِلُ الْحُرِّیَّةِ»، کسی که قضا بکند آنچه را که از احسانهایش گذشته نکرده، این حرّیتش، حرّیت کامل است.
خدا انشاالله همۀ ما را به کمال حرّیت نائل بکند.
«الحمدلله رب العالمین»
[1] . غرر الحکم و درر الکلم، ص561.
[2]. نساء، 10.
[3] . غرر الحکم و درر الکلم، ص821.
[4]. اصول کافی، ج4، ص23.
[5] . غرر الحکم و درر الکلم، ص576.
[6] . غرر الحکم و درر الکلم، ص578.
[7] . غرر الحکم و درر الکلم، ص633.
[8] . حشر، 9.
[9]. علل الشرایع، ج1، ص9.